پانزده سال گذشت
پانزده سال گذشت
روزش ازشب بدتر
شبش ازروزسیه گشته سیه تر
پانزده سال گذشت
که تو رفتی زبرم
من هنوزم سخنانی زتوآویزه ی گوش
مانده بس نکته
ای پدر، در نظرم
آه از رفتنت اینگونه که بود.
پانزده سال گذشت
هر شبش سالی و هر روزش ماهی
ولی از کار نکردم
ذره ئی کوتاهی
زجرها را همه برخود هموار
کردم و ازقَبَل تنها ئی
آنچه بگزیده برآوردم
آنچه پروردم
داشت از گنج توام زیبا ئی.
پانزده سال گذشت
زآشیان گرچه به دور
گرچه چون مرغ زتوفان و زباد
بودم آواره
کردم ازآن ره پرواز که بود
در خورِهمچو منی.
پسِرهمچو توئی.
من در این مدت، ای دورازمن
زشت گفتم به بدان
کینه جستم ز ددان
تیز کردم لب شمشیری کند
سنگ بستم به پر جغدی زشت
دائما بر لب من بوده ست این
آی ! یکتای پدر
پهلوانی کزتو
مانده اینگونه پسر
گوشه گیری که بشد
خانه ات ویرانه
نشد اما پسرت
عاجزبیگانه
نشد از راه بدر
به فریب دانه .
آی ! بی باک پدر!
پانزده سال گذشت.
من هنوزم غم تو مانده به دل
تازه می دارم اندوه کهن
یاد چون می کنمت
خیره می ماند چشمانم
نگه من سوی توست .
اردیبهشت ماه سال ۱۳۲۰